هفده روز با احمد شاه مسعود
 
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید سلام و احترام خدمت شما عزیزان بازدید کننده! با اظهار سپاس از بازدید تان، لطفاً برای هرچه بهتر شدن وبلاگ من، مرا از نظرات، پیشنهادات و انتقادات سالم تان بهره مند سازید. تشکر کامران kamran.8194@yahoo.com



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 162
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 167
بازدید ماه : 533
بازدید کل : 248338
تعداد مطالب : 128
تعداد نظرات : 18
تعداد آنلاین : 1



امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه

اسما خداوند متعال %

« ارسال برای دوستان »
نام شما :
ایمیل شما :
نام دوست شما:
ایمیل دوست شما:

Powered by ParsTools
لطفاً این صفحه را با دوستان تان به اشتراک بگذارید 32 کلمه

Speed test

 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ این صفحه را به اشتراک بگذارید
بهارســـــــــــــــــــــــتان
علمی، فرهنگی، اسلامی، تفریحی، ورزشی
دو شنبه 8 فروردين 1390برچسب:, :: 15:31 ::  نويسنده : کامران

برگیرد. مرا نه یک قلم کش، نه یک شاعر، نه یک غریب بداند و غربتم را تصلا بدهد. همدلی میخواستم که مرا مثل یک انسان سرشار از محبت، مهربانی و عاطفه بپذیرد. در همین حال و هوا روزهای غربتم را خودم به ناکجاها بدرقه میکردم. شبی والی شهر تخار چندی از تاجیکان را به مهمانی خویش دعوت بنمود. بنده نیز در آن جمع حضور داشتم. سخن از شش طرف بود، سیاست، شریعت، طریقت، غربت ها و حسرت ها، ولی از شعر نبود. در حاشیۀ صحبت این بیت را از مولوی بزرگ خواندم.

بشنو از نی چون حکایت می کند

از جدائی ها شکایت می کند

والی تخار در پاسخ این بیت را فرمود:

                به فغان نه لب کشودم، که فغان اثر ندارد

                غم دل نگفته بهتر، همه کس جگر ندارد

        دیگران را راستی نمیدانم، ولی اشارت او را از روی فراست دریافتم. یعنی میخواست بگوید که ما در این همه پیکار به فغان لب باز نداریم. بر او نگاهی کردم و اندوه دل را با سایۀ لبخند ملایم پوشیدم. و صحبت دیگر تا دل شب از شعر بود و از هنر. دم صبح به والی گفتم که میخواهم احمد شاه مسعود را ببینم و در صحبتش بنشینم. والی نامه ای نوشت که در چرخبال حق نشست را دارم. . .

        چرخبال به هوا خیست، برای پرواز به سمت کابل، بعد از ساعتی چند چرخبال در میدان هوائی بگرام فرود آمد. از بگرام طریق یک خودگرد به شهر کابل رسیدم. هوای کابل از برف باریده سرد بود. سپیدی برف چشم را میبرد . . . کابل در قبای برف نفس میکشید. از یک نفر مقر احمد شاه مسعود را سراغ گرفتم. آنکس مرا تا مقر احمد شاه مسعود راهنمائی کرد. آمدم و بنای دو طبقه و دروازۀ نیمباز، پاسبانی نشسته در کنار دروازه. پاسبان را سلام گفتم و از احمد شاه مسعود پرسیدم. خندید و گفت به او چه کار داری؟ گفتم هیچ. بازهم خندید و گفت، اگر هیچ کاری ندارد پس چرا از او سراغ میگیری؟ گفتم احمد شاه مسعود را در تاجیکستان دوست دارند و هرکه میخواهد او را دیده باشد. من نیز از آن جمله میباشم. با اجازت پاسبان وارد بنا شدم. روز به شام رسید و شب آمد، کسی به سراغ من نیامد. پاسی از شب بود که سر و صدا بلند شد. آوازی شنیدم که میگفت آمر صاحب (احمد شاه مسعود) میآید. با خویش گفتم در این شب دیگر نمی شود او را دید. اما اشتباه کردم. بعد از فرصتی بود که نفری آمد و مرا به طبقۀ دوم برد. گفت اینجا باشید. حدود 10-15 دقیقه بود که انتظار بودم. در این فرصت چند سطری پریشان را در ذهن آماده کردم. بلاخره در باز شد و من وارد حجرۀ نچندان بزرگ و عادی گردیدم. 10-12 نفر بود که به من مینگریست. در آن جمع احمد شاه مسعود و داکتر عبدالله را زود شناختم. به احمد شاه مسعود نگاه کردم حق سلام بر جای آوردم. احمد شاه مسعود با چهرۀ باز و گرم به سلامم پاسخ گفت. در این لحظات باور نداشتم که رو در رو با شیر پنجشیر ایستاده ام. سکوت را آواز گرم احمد شاه مسعود شکست. خوش آمدی، برادر تاجیک بفرمائید در خدمتم. همان چند بیت را که در ذهن داشتم خواندم:

کسی امروز اگر دارد دل آگاه

وطن را دوست دارد همچو احمد شاه

وطن را حال وقت بود و نبود است

خدا هم یار احمد شاه مسعود است

        خود هم یادم است. احمد شاه مسعود از جای بلند شد و در آن زمان بود که گفت: بله وطن دوست داشتنیست. وطن برای ما مهر و محبت و صداقت را آموخته. این همه را از وطن بگرفته ایم. وطن هم از ما محبت، مهربانی و صداقت میخواهد. اینجا بود که احمد شاه مسعود نامم را پرسید. گفتم نام من محمد علی عجمی. شیرین خندید و گفت، مگر هنوز هم از عجم میگویند و این بیت را بسیار جدی بخواند:

بسی رنج بردم بدین سال سی

عجم زنده کردم بدین پارسی

        به این طریق اولین صحبت و دیدارم با احمد شاه مسعود سپهسالار قرن صورت گرفت. احمد شاه مسعود از تاجیکستان، از مردم آن، از شعر و هنر مردم مرا سوال میداد. حرفم را نمی شکست. عجیب آن بود که از نبرد از پیکار حرفی نبود. حدود ساعت های دوازده شب برای نماز بلند شدیم. امامت نماز شب را احمد شاه مسعود بر دوش داشت. من در صف اول نماز بر جای آوردم. دلم سرشار بود از شادی، از فرح که با مرد بزرگ تاریخ سپهسالار قرن احمد شاه مسعود نماز میگذارم. بعد از ختم نماز آماده بر آن بودم که احمد شاه مسعود به استراحت خواهند رفت. صحبت باقیست برای فردا. اما اینطور نشد، احمد شاه مسعود با همان بالیدگی و شادابی ما را نیز دعوت بنمود که بنشینیم. همه دور هم نشستیم. داکتر عبدالله از طرف راست و من از طرف چپ در کنار احمد شاه مسعود. صحبت بازهم از شعر بود و از شاعری. در ذهن این اندیشه را داشتم که این مرد چه دل سخن آشنائی دارد. با آنکه سالها در پیکار است احساس شعر، ظرافت شعر، لطف شعر، جوهر سخندانی در وجود او زنده است. برای من عجیب تر از هر چیزی آن بود که احمد شاه مسعود در یک وقت میتوانست چند عمل را انجام بدهد. احمد شاه مسعود در یک آن، هم گوش میکرد، سوال میداد، فرمایش میداد، عملیات جنگ را از طریق مخابره اداره میکرد، بر سوال قبلی پاسخ میداد و هم منطق صحبت جاری را با حاضرین نگاه میداشت. در دل شب هم حاجتمندان حضور او میآمدند تا حاجت خویش برآورده بسازند. کسی را ندیدم که از حضور او گرفته و ملول بیرون برود. آنگونه که گفتم با آنهمه گرفتاری ها از صحبت شعر دست بر نمیداشت. داکتر عبدالله از دیوان خلیل الله خلیلی یک غزل بخواند. احمد شاه با دقت تام غزل را شنید و از خلیل الله خلیلی چون شاعر بزرگ صفت کرد. همچنین در آن شب از بیدل صحبت شد. هیچ انتظار نداشتم احمد شاه مسعود به بیدل تا این حد علاقه دارد. هر بیت که از بیدل میخواند به حال و هوای آن شب رابطۀ داشت. این بیت ها از همان شب است که در خاطرم مانده.

اتفاق است آنکه هر دشوار را آسان نمود

ورنه از تدبیر یک ناخون گره نتوان کشود

* * *

سرنوشت خویش تا خواندم عرق ها کرد گل

این خط موهوم یکسر نقطۀ شک داشته است

* * *

چشم بند عرصۀ یکتائیم دیوانه کرد

هرچه می بینم غبار لشکر است و شاه نیست

 

در عدم هم گرد حسرت های دل پر میزند

من رهی دارم که گر منزل شوم کوتاه نیست

* * *

نور جان در ظلمت آباد بدن گم کرده ام

آه از این یوسف که من در پیرهن گم کرده ام

 

        در آن شب احمد شاه مسعود از من پرسید که شعرهایم را در ذهن دارم یا نه. گفتم برخی را حفظم و برخی را تکه تکه یاد دارم. گفت پس از شعرهای خود برای ما بخوان. آن وقت هنوز در شعر تجارب زیاد نداشتم و از نگاه امروز به راستی بر آن شعرهایم رحمم میآید. نمی دانستم برای احمد شاه مسعود چه بخوانم. اینجا بود که یاد از ملت و از تاریخ ملت کردم و این شعر را بخواندم:

گاه گاهی پرسم از خود

در زمین تاجیکستان

اینقدر سنگ از کجا پیدا شده است؟

در دل فرزند تاجیک

این همه ننگ از کجا پیدا شده است؟

می دهم برخود جواب

خلق تاجیک را بسی

سنگ باران کرده اند

هم پریشان کرده اند

تا نکارد دانۀ خود را دیگر

تا نسازد خانۀ خود را دیگر

تا بخشکد تخم تاجیک در میان سنگ ها

خلق تاجیک را بسی

سنگ باران کرده اند

هم پریشان کرده اند

لیک تاجیک بر عدو گردن نداد

بهر فردای وطن سر بداد و تن نداد

سنگ ها را چیده چیده

در بر جر

در سر جر

خانۀ از سنگ کرد

خانۀ از ننگ کرد

خانۀ از سنگ کوهستان خود

خانۀ از ننگ اجدادان خود

در میان سنگها هم زنده ماند

 

        از شعر بیرون آمدم و چه دیدم، همه را در یک سکوت سنگین و . . . احمد شاه مسعود را اشک در چشم. احمد شاه اشک میریخت. اشک برای یک ملت، برای یک تاریخ، برای یک سرنوشت. فکر می کنم شعر من تنها یک بهانۀ بود در این موضوع. اشک احمد شاه اشک یک مرد توانا بود، اشک یک مرد بزرگ بود، اشک یک سرلشکر بود که به سپاهیان تاثیر میگذاشت. داکتر عبدالله نگاهی سوی من افکند و با آواز ملایم برای شعر اظهار تشکر کرد. شب به بیداری پایان یافت. نماز بامداد را نیز جماعت خواندیم. صبح خواستم با احمد شاه خدا حافظی بکنم. اجازت نداد، گفت حالا همینجا بمان. صبح زودی زود خود برفت و من باز آنجا ماندم. آنروز صحبت تنها از گریۀ احمد شاه مسعود بود. جنرال سلیم آن وقت مسئول میدان هوائی بگرام از من آن شعر را پرسید و در قاغذی برای خود بنوشت. این شعر میان سربازان دست به دست و روی نویس میشد. شب احمد شاه مسعود باز آمد و صحبت باز از شعر بود و سخن. احمد شاه مسعود همان شعر دیشب را خواهش کردند که بخوانم و من خواندم. چشمان احمد شاه را باز تر دیدم. روزی دیگر بود یک تن از محافظین احمد شاه به نام اسلام الدین حضور من آمد و گفت. برادر تاجیک تو باید فردا از اینجا بروی. اگر هربار تو اینگونه شعر بخوانی و احمد شاه ما گریه بکند ضعیف خواهد شد. در تمام نبردها با شوروی او باری هم اشک نریخته است. اشک او را ما ندیده ایم. حالا تو آمده ای هر شب میخوانی و او اشک می ریزد. ما حالا به او نیازمندیم. (اسلام الدین از سابق سربازان شوروی بوده بعدی به اسارت افتیدن اسلام می آورد و نامش را اسلام الدین میگذارد و از بهترین محافظان احمد شاه مسعود میگردد. ملتش اکراینی است). روز دیگر فرار کردم. ولی با امر احمد شاه مسعود مرا دستگیر کرده به قرارگاه برگرداندند. مبادا باز دیگر فرار نکنم هر صبح احمد شاه مسعود مرا با خود میبرد. یک نفر محافظ در کنار راننده، من و احمد شاه مسعود در عقب ماشین می نشستیم. احمد شاه مسعود هر روزی یک قسمت شهر را برایم نشان میداد. از تاریخ شهر برایم تعریف میکرد. یک روز از تمام شاعران کابل دعوت نمود و شب شعر برگذار کرد. شب شب زیبا بود، شب شعر بود. شاعران افغان در حظور احمد شاه مسعود با فروتنی شعر میخواندند و من نیز در این شب شعرهای خواندم. باید گفت که احمد شاه مسعود بلند تپۀ تلویزیون کابل را دوست میداشت. از آن بلندی به شهر کابل مینگریست و از آرزوهای خود به من حکایت میکرد. میگفت اگر با فضل خدا جنگ خاتمه بیابد در دو ساحل رودخانۀ کابل شهر جدیدی بنیاد خواهیم کرد. طرح جدید شهر را در ذهن دارم. هفده روز را همراه احمد شاه مسعود سپری نمودم. هفده روز با احمد شاه مسعود بودم. او هر روز از من خواهش میکرد که همان شعر را بخوانم. حکایت هفده روز با احمد شاه مسعود در یک دفتر نمی گنجد. اینجا هرچه آوردم اشاره هائی بود کوتاه. حالا در این روزهای بهاری از او یاد میکنم مرگ او برابر است به مرگ یک ملت. مرگ او برای من باز مرگ یک برادر است. زیرا او در حضور داکتر عبدالله و جنرال سلیم با من عهد برادری بسته بود. در تاریخ مردانی بزرگ ما را همین گونه ناجوانمردانه کشتند ولی ما باز زنده ایم.

         از لب تاریخ این ملت خون می رود. اما این ملت زنده است، زیرا مردان بزرگ دارد و خواهد داشت، مثل احمد شاه مسعود.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب